اولش که قرار نبود باید ولی ساعت ۸:۳۰ بود که تماس گرفت و قرار شد که بیادش
نمیدونید چه قدر خوشحال شدم کلی ذوق کردم
ولی بعدش حسابی دلم مثل همیشه شکست
به من نزدیک نشو
پیش من نشین
میوه بخوام خودم می خورم
دستت رو پشت کمرم نذار ( عادت داشتم همیشه پشت سرش راه میرفتم و دستم پشت کمرش بود )
آخرش هم شام نخورده رفتیم
راستش دلم میخواست بهش خوش بگذره ولی نشد
کاش مثل اون وقتها میشد باهاش برم بیرون و باهاش باشم و بهمون خوش میگذشت
خدایا حالا که داره میاد پیشم چرا خوشحال نیستم ؟
یعنی واسه اینه که واسه من نمیاد ؟؟
شاید واسه اینه که اگر بیاد بازم به من برنمیگرده ؟
شاید واسه اینه که میدونم اگر بیاد بیشتر از قبل آزارم میده !!
کاش بیاد دلمش بازم پیشم گیر کنه ولی خدا میدونم اینجوری نیست !!
میدونم که فقط میخواد از گچساران فرار کنه!!
یعنی فکر من رو هم کرده که اگر پیشم باشه دله من رو له میکنه ؟؟
خدایا یعنی اینقدر دل سنگ شده که نمیتونه درک کنه که اگر پیشم باشه ولی مال من نباشه من داغون میشم ؟؟
خدایا اگر پیشم نباشه فقط دلم تنگ میشه ولی اگر پیشم باشه ولی مال من نباشه دلم میمیره
خدایا کاش بفهمه که دیگه طاقت این موضوع رو ندارم
خدا دوسش دارم به کی بگم که بفهمه
می خواد بیاد اینجا چه جوری بگم طاقت ندارم پیشم باشه ولی مال من نباشه